یوزپلنگانی که با او دویده اند!
*در زیر مطلبی از استاد ارجمندم آقای مجتبی جعفری را برایتان آورده ام که نگاهی به مهمترین کتاب بیژن نجدی دارد.
مطلب امروز در روزنامه همدلی به چاپ رسیده است.*
در نگاه نخست عنوان کتاب بیژن نجدی خواننده را به فکر وامی دارد؛ «یوزپلنگانی که با من دویدهاند». از زمانی که سعادت آشنایی با هنر و هنرمند را داشته ام، هنرمندان را نازکاندیشانی یافتم که از پژمردن یک برگ دلگیر شده و چینی روحشان از مژه برهمزدنی تَرَک برمیدارد.
هنرمند ظریف است و ظرافت، هنرِ ارجمندِ وِی، اما چگونه است که آلبر کامو «طاعون» را مینویسد، ژان پل سارتر با «تهوع» به اوج میرسد، ژوزه ساراماگو از «کوری» یاد میکند، صادق هدایت خالق «بوف کور» میشود و بیژن نجدی با یوزپلنگان میدَوَد. بهراستی این عناوین به ظاهر خشن چگونه در کنار نام هنرمندانی قرار گرفته که وجودشان همچون گلبرگِ تری لطیف است؟
گیلهمردِ باریکاندیش داستاننویسی
در تعریف از یوزپلنگ گفتهاند: «حیوانی است شکارچی، گریزپا و وحشی که رو به انقراض و نابودی است». امّا این حیوان درّندهخو با نزدیک شدن به انسان و آمیزش با او به موجودی اهلی و دستآموز بدل میشود که به مرور زمان از خوی سبُعیت خود دست کشیده و منِ خویش را فراموش میکند و دستپرورده قدرت برتر از خود یعنی انسان میشود.
شاید نجدی با انتخاب این عنوان یوزپلنگ را نماد انسان و انسانیتی قرار داده که دیری است به فراموشی سپرده شده و بوی نابودی آن آشکارتر از پیش به مشام میرسد. با این حساب یوزپلنگ نه تنها درّندهخو و خونخوار نیست، بلکه باید به حالش دل نیز سوزاند و برای نجات و کمک به او کوشید.
این کتاب تنها اثر به چاپ رسیده در زمانِ حیاتِ گیلهمردِ باریکاندیشی است که به اعتقاد ادبشناسان، پایهگذار سبکی در ادبیات شد که از آن با عنوان داستان – شعر یاد کرده اند. این نثر شعرآلود، در سطرسطر کتاب و در بند بند داستانهای آن نوازشگر چشمان خواننده است. نثری به همراه تشبیهات و استعارات و سمبلها و سایر آرایههای زینتبخش ادبی که با سردی و جمود لایههای داستانی تضادی دلکش و زیبا را آفریده است. «در سهشنبهای خیس، زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود از خانه بیرون رفت...ص 14»
پاینهادن به دنیای خیالات
جدای از نثر شاعرانه بیژن نجدی باید گفت که نویسنده – باوجود اینکه نخستین کار و اثر حرفهای نویسندگی خود را به بازار طبع پیشکش کرده است – از مضایق و تنگناهای سبک واقع گرایی و تا حدودی فراواقعگرایی با سربلندی بیرون آمده است و میتوان این کتاب را از هردو دیدگاه رئالیسم و سوررئالیسم بررسی کرد.
یوزپلنگانی که با من دویدهاند را واقعگرا میبینم، چراکه حوادث و داستانهای این مجموعه بر بستری از رویدادهای کاملاً ملموس و معمولی بنا شده است و قهرمانان داستانها افرادی هستند که بیشتر آنها را در زندگی روزمره اطراف خود دیدهایم و با بیاعتنایی از کنار آنها رد شدهایم و آنرا فراواقعگرا میدانم زیرا نویسنده در جای جای کتاب از همزاد پنداری خود با اشیای موجود چشم نپوشیده و پای به دنیای خیالات آنها نهاده است.
«چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمیشنید. داشت میمُرد و دیگر نمیتوانست هیچ بارانی را به یاد آورد. فقط خاطرهای دور و کمی گرم از کف دست ملیحه، هنوز در چتر بود...ص 70»
شخصیتها و قهرمانان داستانهای نجدی در زندگی عادی هیچگاه مجال قهرمان شدن نداشته و ندارند. اینان بیشتر شکست خوردگان و تیپاخوردگان مهجوری هستند که زندگی آنها را از سر اجبار قِی کرده و به دور انداخته که از نوک قلم بیژن نجدی به صفحه کاغذ تراوش کرده اند. قهرمانانی ویران شده و لهیده که حوادث داستان همچون آواری بر سر آنها خراب شده و آنچه در پس این داستانها اتفاق افتاده پذیرش اغلب انفعالی و از سر درماندگی و ناچاری از سوی ایشان است.
تنها راه رهایی
شاید تنها راه رهایی و نقطه کانونی این شخصیتها «مرگ» است، چونان یوزپلنگانی که انقراض نسل خود را به چشمِ خود به نظاره ایستاده اند. قهرمانان نجدی محکومی ازلی و ابدی اند و زاده تقدیر و جبر. سرنوشت محتوم خود را باور کرده اند و سرسپرده تقدیری هستند که گویا در اَزَل برایشان ترسیم شده است و حاضر به از سرنوشتن سرنوشت خود نیستند. گاه تسلیم محض اند و گاه بی اعتنا. قهرمانانی که یا مرده اند یا با مرگ زندگی میکنند. اما بیژن نجدی نمیتواند این ستم را برتابد و زبان به اعتراض میگشاید و در پی چرایی کار بر میآید، چرایی که پاسخی برایش در پی نیست.
وجود گورستان نیز در سه داستان از ده داستان کتاب گواه این جمود است؛ جمودی که شاید بر آرزوهای از دست رفته نوع بشر در پدید آوردن دنیایی بهتر صحّه میگذارد. گورستان در حقیقت نمادی است برای از دست رفتن بشری که دیگر همچون اغلب شخصیتهای داستان پیر، ضعیف، لاغر، بیمار و چهبسا همچون «ملیحه و طاهر» عقیماند. بشری که توانایی آفریدن و آفریده شدن دوباره را ندارد، رنگرخباخته و رو به انقراض است.
نکته دیگری که در داستانهای نجدی به چشم میخورد، تقابل و تضادی است که در همه داستانها به طرزی محسوس حضور دارد. در داستان «سرسپرده به زمین»، ملیحه و طاهر سالهاست در جدال بر سر اسم کودکی هستند که هرگز به دنیا نیامده است. در «استخری پر از کابوس»، نجدی با کامیون و گازوئیل به عنوان نمادهایی برای تکنولوژی و تمدّن، جدال انسان را با طبیعت که به مرگ قو منجر شده است، به تصویر کشیده است. تقابل سپیدیِ برف به عنوان نمادی از طبیعت و سیاهیِ گازوئیل به عنوان نمادی از دستاورد بشر، تضادی تحسینبرانگیز است. تضادی که کمترین رهاوردش تنهایی است. تنهایی انسانهایی که از سوی دیگران درک نمیشوند و مطرود جامعه خویشاند: «ستوان گفت این روزها نمیشود که فهمید مردم چه میگویند. چه میخواهند... با یک قو راحتتر میشود حرف زد. ص 17.»
اثری دردناک و انتقادی
از دیگر مضامین پرداخته شده در این مجموعه داستان پرداختن به موضوع جنگ است. جنگی که چون بوف شومی سایه نحس بالهای خود را بر سر انسان گسترانده است. در پایان این مجال باید اشاره کرد که اگر «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» یک شاهکار در نوع خود نباشد، امّا آفرینشی است باتکنیک، تامّلبرانگیز، دردناک و انتقادی.
منبع:روزنامه همدلی،نوشته مجتبی جعفری(دبیر ادبیات مدیر وبلاگ)